منکه از خبر مامانم کلی شوکه شده بودم نمیدونستم باید چی بگم،یجورایی خجالت میکشیدم.

قرار شد عمم یه روز بیاد خونمون و با من درمورد خواستگاری حرف بزنه،اومد ولی اون هم خجالت میکشید باهام حرف بزنه.

یه قرار گذاشتیم که پسر عمه و عمه حان! بیان خونمون برای حرفهای اولیه.توی این قرار ما حدود ۲ساعت حرف زدیم.من از خجالت داشتم اب میشدم چون اولین باری بود که بدون حضور خونوادم داشتم با فاصله ی ۱متری با یه پسر حرف میزدم اونم چه حرفی.

مامانم و عمه جان مارو تنها گذاشتن که راحتتر حرف بزنیم.از نظر اونا راحتتر بودیم ولی از نظر من خیلی سخت بود.چنددقیقه اول صحبتامون نمیدونستیم باید از چی شروع کنیم که یهو یه کاغذ از جیبش در آورد و با یه خنده ی شیطنت آمیز گفت من از روی این کاغذ سوال میپرسم شما هم جواب بدید.بااین حرفش یاد امتحان و معلمای سختگیر دبیرستلن افتادم ولی یجودایی هم خوشم اومد چون حرف زدنمون بی نتیجه نمیموند.

اولین سوال:معیار شما از ازدواج چیه؟

جواب:رشد و پیشرفت و به درجات بالاتر رسیدن و کامل شدن دین

خندش گرفت،دوباره سوالشو پرسید،منم دوباره همون جوابو دادم.یکم فکرد کرد بعدش گفت شما تفاوت معیار و هدفو میدونی؟؟بااین سوالش فهمیدم همین اول موجبات خنده و شادیشو فراهم کردم.دیگه یادم نمیاد تفاوت معیار و هدفو چی گفتم و اون چی گفت فقط یادمه خیلی دلم میخواست بهش بگم سوالای بعدیشو در حد فهم من بپرسه.

۲ساعت حرف زدیم یا بهتر بگم ۲ساعت حرف زد.من بیشتر یا شنونده بودم یا جوابای کوتاه میدادم.بددن اینکه بلد باشم سوال بپرسم یا شرط و شروط بذارم.

بعد از اینکه رفتن و مامانم نظرمو پرسید فقط گفتم خوب بود در صورتی دلم میخواست بگم خیییییلی خوب بود.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها